۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه





کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

 چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

 روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

 از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

 بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

 تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

 دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

 گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

 عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

 در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست

 ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست








آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

 خوش می دهد نشان جلال و جمال یار
خوش می کند حکایت عز و وقار دوست

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

 شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

 سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست

 گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست

 ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

 دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست






منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

 گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

 ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

 غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است

 مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

 از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

 گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است





۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه






یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

گربهارعمرباشد باز بر تخت چمن
چترگل درسر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر  دو روزی برمراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه ای از سرّ غیب
باشد اندرپرده بازیهای پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون ترا نوحست کشتی بان ز طوفان غم مخور

دربیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گرکند خار مغیلان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقرو خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور












۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه






سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح وآه شب کلید گنج مقصودست
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز
ورای حدّ تقریرست شرح آرزومندی

اَلا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر، کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحّم در جبلّت نیست
ز مِهر او چه می پرسی ،درو همّت چه می بندی

همائی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همّت ،که بر نا اهل افکندی

درین بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا مُنعمم گردان به درویشیّ و خرسندی

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیریّ و ترکان سمرقندی













۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه






روز هجران و شب فرقت یار آخرشد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخرشد

آن همه ناز و تنعّم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امّید که بُد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بد عهدی ایّام هنوز
قصّه غصّه که در دولت یار آخرشد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حدّ وشمار آخر شد






۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه


خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان زار من ناتوان انداخت

نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتننه درجهان انداخت

شراب خورده وخوی کرده کی شدی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در کمان انداخت

بنفشه طرّه مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو درمیان انداخت

زشرم آنکه بروی تو نسبتش کردند
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت

من از وَرَع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت




۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه






سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

نظیردوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست

صبا زحال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست

نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه خاک سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبر بوست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سرو بن که بر لب جوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست

نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست













۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه


اَلا یا ایها السّاقی اَدرکَاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها

به بوی نافه ای کاخر صبا زان طرّه بگشاید 
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها

به می سجّاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بی خبرنبود ز راه و رسم منزلها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

همه کارم زخود کامی به بدنامی کشیدآخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها

حضوری گر همی خواهی ازو غائب مشو حافظ
مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَعِ الدُّنیا وَ اَهمِلها






۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه


کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند

قاصدمنزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گرخرابی چومرا لطف تو آباد کند

یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدریکساعته عمری که درو  داد کند

حالیا عشوۀ عشق تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکر مشّاطه چه با حسن خداداد کند

ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند




۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه







کرشمه ای کن وبازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

به باد ده سرودستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به آئین سروری بشکن

بزلف گوی که آئین دلبری بگذار
بغمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن

به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چوعطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن

چوعندلیب فصاحت فرو شد ای حافظ 
تو قدر او به سخن گفتن دَری بشکن



 










۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه






من که از آتش دل چون خم می درجوشم
مُهربرلب زده خون میخورم و خاموشم

قصدجانست طمع در لب جانان کردن
تومرابین که در این کار بجان می کوشم

من کی آزادشوم ازغم دل چون هردم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نِیَم معتقد طاعت خویش 
این قدرهست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بارگنه بر دوشم

پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را بجوی نفروشم

خرقه پوشی من ازغایت دینداری نیست
پرده ای برسر صد عیب نهان می پوشم

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چکنم گرسخن پیرمغان ننیوشم

گر ازین دست زند مطرب مجلس رهِ عشق
شعرحافظ ببرد وقت سماع از هوشم


 










۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

 
تاب بنفشه میدهد طرّه مشگ سای تو
پردۀ غنچه میدرد خندۀ دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سرصدق میکند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو

دولت عشق بین که چون ازسر فقر و افتخار
گوشۀ تاج سلطنت میشکند گدای تو

خرقۀ زهدوجام می گرچه نه درخورهمند
این همه نقش می زنم ازجهت رضای تو

شورشراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سراس تو

شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصّه که در بهارحسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو




 

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه







اگرشراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن که نفعی به غیر رسد چه باک

بروبهر چه توداری بخور دریغ مخور
که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک

به خاک پای تو ای سرو ناز پرور من
که روز واقعه پاوامگیرم ازسرخاک

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه کفرطریقتست امساک

مهندس فلکی راه شش جهتی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک

فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل
مباد تا بقیامت خراب طارم تاک

براه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک











۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه


طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گربکشم زهی طرب وربکشد زهی شرف

طرف کرم زکس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصۀ من به هر طرف

ازخم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزدست از این کمان تیر مراد برهدف

چند بناز پرورم مهر بتان سنگدل 
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف

من بخیال زاهدی گوشه نشین وطُرفه آنک
مُغبچه ای زهر طرف میزندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل
مست ریاست محتسب ،باده بده و لاتخف

صوفی شهربین که چون لقمۀ شبهه می خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقۀ رهت شود همّت شحنۀ نجف









۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه


بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
بادغیرت به صدش حال پریشان دل کرد

طوطیی را به خیال شکری دل خوش کرد
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

قرةالعین من آن میوۀ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشگل کرد

ساربان ،بارِ من افتاد ،خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کَهگِل کرد

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چکنم بازی ایّام مرا غافل کرد





۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه







درین خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان

درین صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دُرد نوشان

تونازک طبعی و طاقت نیاری
گرانی های مشتی دلق پوشان

چومستم کرده ای مستور منشین
چونوشم داده ای زهرم منوشان

بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خوندل و بربط خروشان

زدلگرمیّ حافظ برحذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان












۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه


غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می ارغوان نمی بینم

ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم

نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم

بدین دو دیدۀ حیران من هزار افسوس
که باد و آینه رویش عیان نمی بینم

قد تو تا بشد از جویبار دیدۀ من
بجای سرو جز آب روان نمی بینم

درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی بینم

نشان موی میانش که دل در او بستم
زمن مپرس که خود در میان نمی بینم

من و سفینۀ حافظ که جز درین دریا
بضاعت سخن دُرفشان نمی بینم





۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه


خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

گرچه دانم که بجائی نبرد راه غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمارو دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیدۀ گریان بروم

نذر کردم گر از این غم بدر آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم

به هواداری او ذرّه صفت رقص کنان
تا لب چشمۀ خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ زبیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبۀ آصف دوران بروم



۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه



دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گل به شکر آنکه توئی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور

از دست غیبت تو شکایت نمی کنم
تا نیست غیبتی نبود لذّت حضور

گر دیگران به عیش و طرب خرّمند و شاد
ما را غم نگار بود مایۀ سرور

زاهد اگر به حور و قصور ست امّیدوار
ما را شرابخانۀ قصورست و یار حور

می خور ببانگ چنگ و مخور غصّه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی
در هجر وصل باشد و در ظلمتست نور



۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه







عمریست تا براه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم

طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم 
در راهِ جام و ساقی و مَهرو نهاده ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم

عمری گذشت تا به امّید اشارتی
چشمی بدان دو گوشۀ ابرو نهاده ایم

ما ملک عافیت نه به لشگر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمۀ جادو نهاده ایم

بی زلف سرکشش سر سودائی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم

در گوشۀ امّید چون نظّاره گان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم

گفتی که حافظ دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم














۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه


گر دهد دست خاک کف پای نگارم
برلوح بصر خط غباری بنگارم

بربوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانۀ او گر رسدم در طلب جان
چون شمع هماندم بدمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش 
زان شب که من از غم بدعا دست بر آرم

زلفین سیاه تو بدلداری عشّاق 
دادند قراری و ببردند قرارم

ای باده از آن باده نسیمی بمن آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیزست
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم





۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه






صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصّع می لعل
ای بسا دُر که به نوک مژه ات باید سفت

تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد
هرکه خاک در میخانه به رخساره نرفت

درگلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت

گفتم ای مسند جم ، جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت




 








۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه






به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

بکن معامله ای وين دل شکسته بخر
که با شکستگي ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمي کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست



















۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه




اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است

در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است

به آب دیده بشوییم خرقه ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است

سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است









۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه





زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست