۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه


گر دهد دست خاک کف پای نگارم
برلوح بصر خط غباری بنگارم

بربوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانۀ او گر رسدم در طلب جان
چون شمع هماندم بدمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش 
زان شب که من از غم بدعا دست بر آرم

زلفین سیاه تو بدلداری عشّاق 
دادند قراری و ببردند قرارم

ای باده از آن باده نسیمی بمن آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیزست
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم