۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه









خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد
ولي چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست