۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه


خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان زار من ناتوان انداخت

نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبّت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتننه درجهان انداخت

شراب خورده وخوی کرده کی شدی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در کمان انداخت

بنفشه طرّه مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو درمیان انداخت

زشرم آنکه بروی تو نسبتش کردند
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت

من از وَرَع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت




۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه






سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

نظیردوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست

صبا زحال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست

نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه خاک سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبر بوست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سرو بن که بر لب جوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست

نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست













۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه


اَلا یا ایها السّاقی اَدرکَاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها

به بوی نافه ای کاخر صبا زان طرّه بگشاید 
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها

به می سجّاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بی خبرنبود ز راه و رسم منزلها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

همه کارم زخود کامی به بدنامی کشیدآخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها

حضوری گر همی خواهی ازو غائب مشو حافظ
مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَعِ الدُّنیا وَ اَهمِلها






۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه


کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند

قاصدمنزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند

امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گرخرابی چومرا لطف تو آباد کند

یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدریکساعته عمری که درو  داد کند

حالیا عشوۀ عشق تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکر مشّاطه چه با حسن خداداد کند

ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرّم آن روز که حافظ ره بغداد کند




۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه







کرشمه ای کن وبازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

به باد ده سرودستار عالمی یعنی
کلاه گوشه به آئین سروری بشکن

بزلف گوی که آئین دلبری بگذار
بغمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن

به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چوعطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن

چوعندلیب فصاحت فرو شد ای حافظ 
تو قدر او به سخن گفتن دَری بشکن



 










۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه






من که از آتش دل چون خم می درجوشم
مُهربرلب زده خون میخورم و خاموشم

قصدجانست طمع در لب جانان کردن
تومرابین که در این کار بجان می کوشم

من کی آزادشوم ازغم دل چون هردم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نِیَم معتقد طاعت خویش 
این قدرهست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بارگنه بر دوشم

پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را بجوی نفروشم

خرقه پوشی من ازغایت دینداری نیست
پرده ای برسر صد عیب نهان می پوشم

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چکنم گرسخن پیرمغان ننیوشم

گر ازین دست زند مطرب مجلس رهِ عشق
شعرحافظ ببرد وقت سماع از هوشم


 










۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

 
تاب بنفشه میدهد طرّه مشگ سای تو
پردۀ غنچه میدرد خندۀ دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سرصدق میکند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو

دولت عشق بین که چون ازسر فقر و افتخار
گوشۀ تاج سلطنت میشکند گدای تو

خرقۀ زهدوجام می گرچه نه درخورهمند
این همه نقش می زنم ازجهت رضای تو

شورشراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سراس تو

شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصّه که در بهارحسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو




 

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه







اگرشراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن که نفعی به غیر رسد چه باک

بروبهر چه توداری بخور دریغ مخور
که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک

به خاک پای تو ای سرو ناز پرور من
که روز واقعه پاوامگیرم ازسرخاک

چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه کفرطریقتست امساک

مهندس فلکی راه شش جهتی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک

فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل
مباد تا بقیامت خراب طارم تاک

براه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک











۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه


طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گربکشم زهی طرب وربکشد زهی شرف

طرف کرم زکس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصۀ من به هر طرف

ازخم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزدست از این کمان تیر مراد برهدف

چند بناز پرورم مهر بتان سنگدل 
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف

من بخیال زاهدی گوشه نشین وطُرفه آنک
مُغبچه ای زهر طرف میزندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل
مست ریاست محتسب ،باده بده و لاتخف

صوفی شهربین که چون لقمۀ شبهه می خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقۀ رهت شود همّت شحنۀ نجف









۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه


بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
بادغیرت به صدش حال پریشان دل کرد

طوطیی را به خیال شکری دل خوش کرد
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

قرةالعین من آن میوۀ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشگل کرد

ساربان ،بارِ من افتاد ،خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کَهگِل کرد

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چکنم بازی ایّام مرا غافل کرد





۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه







درین خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان

درین صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دُرد نوشان

تونازک طبعی و طاقت نیاری
گرانی های مشتی دلق پوشان

چومستم کرده ای مستور منشین
چونوشم داده ای زهرم منوشان

بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خوندل و بربط خروشان

زدلگرمیّ حافظ برحذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان












۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه


غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می ارغوان نمی بینم

ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم

نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم

بدین دو دیدۀ حیران من هزار افسوس
که باد و آینه رویش عیان نمی بینم

قد تو تا بشد از جویبار دیدۀ من
بجای سرو جز آب روان نمی بینم

درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی بینم

نشان موی میانش که دل در او بستم
زمن مپرس که خود در میان نمی بینم

من و سفینۀ حافظ که جز درین دریا
بضاعت سخن دُرفشان نمی بینم





۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه


خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

گرچه دانم که بجائی نبرد راه غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمارو دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیدۀ گریان بروم

نذر کردم گر از این غم بدر آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم

به هواداری او ذرّه صفت رقص کنان
تا لب چشمۀ خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ زبیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبۀ آصف دوران بروم



۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه



دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گل به شکر آنکه توئی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور

از دست غیبت تو شکایت نمی کنم
تا نیست غیبتی نبود لذّت حضور

گر دیگران به عیش و طرب خرّمند و شاد
ما را غم نگار بود مایۀ سرور

زاهد اگر به حور و قصور ست امّیدوار
ما را شرابخانۀ قصورست و یار حور

می خور ببانگ چنگ و مخور غصّه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی
در هجر وصل باشد و در ظلمتست نور



۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه







عمریست تا براه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم

طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم 
در راهِ جام و ساقی و مَهرو نهاده ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم

عمری گذشت تا به امّید اشارتی
چشمی بدان دو گوشۀ ابرو نهاده ایم

ما ملک عافیت نه به لشگر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمۀ جادو نهاده ایم

بی زلف سرکشش سر سودائی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم

در گوشۀ امّید چون نظّاره گان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم

گفتی که حافظ دل سرگشته ات کجاست
در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم














۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه


گر دهد دست خاک کف پای نگارم
برلوح بصر خط غباری بنگارم

بربوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانۀ او گر رسدم در طلب جان
چون شمع هماندم بدمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش 
زان شب که من از غم بدعا دست بر آرم

زلفین سیاه تو بدلداری عشّاق 
دادند قراری و ببردند قرارم

ای باده از آن باده نسیمی بمن آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیزست
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم





۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه






صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصّع می لعل
ای بسا دُر که به نوک مژه ات باید سفت

تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد
هرکه خاک در میخانه به رخساره نرفت

درگلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت

گفتم ای مسند جم ، جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت




 








۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه






به جان خواجه و حق قديم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

بکن معامله ای وين دل شکسته بخر
که با شکستگي ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم ياوه کرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شيدای کوه و دشت و هنوز
نمي کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست



















۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه




اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است

در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است

به آب دیده بشوییم خرقه ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است

سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است









۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه





زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست







۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه







یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
















۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه









المنه لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است

بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است










۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه




زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام مي و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست











۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه








شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد

قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده فرهاد

مگر که لاله بدانست بی وفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

نمی دهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد

قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد














۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه








بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست












۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه









خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد
ولي چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست