۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه





رواق منظر چشم من آشیانۀ تست
کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ تست

بلطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفهای عجب زیر دام و دانۀ تست

دلت بوصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانۀ تست

علاج ضعف دل ما بلب حوالت کن
که این مفرّح یاقوت در خزانۀ تست

بتن مقصّرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصۀ جان خاک آستانۀ تست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
درِ خزانۀ به مُهر تو و نشانۀ تست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رامِ تازیانۀ تست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
ازین حیل که در انبانۀ بهانۀ تست


سرود مجلست اکنون فلک برقص آورد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانۀ تست











۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه




خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست

مرا و سرو چمن را بخاک راه نشاند
زمانه تا قَصَب نرگس قبای تو بست

زکار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که با عهد سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست


زدست جور تو گفتم زشهر خواهم رفت
بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست









۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه




ای غائب از نظر بخدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحر گهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سوی هاروت بابِلی
صد گونه جادوئی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بیوفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بریخت وزغم عشقم خلاص داد
منّت پذیر غمزه خنجر گذارمت

میگریم و مرادم ازین سیل اشکبار
تخم محبّتست که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا بسوز دل
در پای دم بدم گهر از دیده بارمت


حافظ شراب و شاهد و رندی  نه وضع تست
فی الجمله میکنی و فرو میگذارمت











۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه




مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم واز دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بندۀ خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم

یا رب از ابر هدایت  برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان بر خیزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان بر خیزم


روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان بر خیزم









۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه





سحرم دولت بیدار ببالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان باز آورد
ناله فریاد رس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابروئیست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که بکام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بد عهدی ایّام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


چو صبا گفتۀ حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان بتماشای ریاحین آمد


۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه




گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شیشه های دیدۀ ما پر گلاب کن

ایّام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی بدور بادۀ گلگون شتاب کن

بگشا بشیوۀ نرگس پرخواب مست را
وز رشک چشم نرگس رعنا بخواب کن

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر برنگ لاله و عزم شراب کن

زانجا که رسم و عادت عاشق کشیّ تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

همچون حباب دیده بروی قدح گشای
وین خانه را قیاسِ اساس از حباب کن


حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن










۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه




ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعۀ رندان نه بحرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروّق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغّرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که برین بحر معلّق نکنیم

گر بدی گفت حسودیّ و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم



حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم برو
وَر بحق گفت جدل با سخن حق نکنیم













۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه




دل ما بدور رویت زچمن فراغ دارد
که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد

سر ما فرو نیاید بکمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد

زبنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
بندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان بکجا توان رسیدن 
مگر آنکه شمع رویت بر هم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم 
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد


سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد












۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه





خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد

غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد

ایا پر لعل کرده جام زرّین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد

بیا ای شیخ و از خمخانۀ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر همدرس مائی
که علم عشق در دفتر نباشد

زمن بنیوش و دل در شاهدی بند
که حُسنَش بستۀ زیور نباشد

شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ دردسر نباشد

بتاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبندۀ افسر نباشد



کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد








۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه




یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر  دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون  واقف نه ای از سرّ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور

ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی بر کَنَد
چون ترا نوحست کشتی بان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور


حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بُوَد  وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور


۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه





دلی که غیب نماست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

بخطّ و خال گدایان مده خزینۀ دل
بدست شاه وشی ده که محترم دارد

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همّت سروم که این قدم دارد

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد بپای قدح هر که شش درم دارد

زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار
که عقل کل به صدت عیب متّهم دارد

زسرّ غیب کس آگاه نیست قصّه مخوان
کدام محرم دل ره  درین حرم دارد

دلم که لاف تجرّد زدی کنون صد شغل
ببوی زلف تو با  باد صبحدم دارد

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوۀ کرم دارد



ز جیب خرقۀ حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیم و او صنم دارد













۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه





صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد

بگوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم بگوش آمد

زفکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع
بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد

زمرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرمست مجلس انس
سرِ پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد


ز خانقاه بمیخانه میرود حافظ
مگر زمستیِ زهدِ ریا بهوش آمد



















۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه






ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو

بر هم چو میزد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک درِ دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو

آنکس که منع ما زخرابات میکند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

گر دیگرت بر آن درِ دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر این فقیر نامۀ آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو

جانها زدام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرورست قصّۀ ارباب معرقت
رَمزی برو بپرس   حدیثی بیا بگو


حافظ گرت بمجلس او راه میدهند
می نوش و ترکِ زَرق ز بهر خدا بگو



۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه







دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

تعبیر رفت یار سفر کرده میرسد
ای کاش هر چه زودتر از در درآمدی

ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

خوش بودی ار بخواب دیدمی یار خویش
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

فیض ازل به زور و زر اَر آمدی بدست
آب خضر نصیبۀ اسکندر آمدی

آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی

کی یافتی رقیب توچندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی بدر داور آمدی

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریا دلی بجوی  دلیری  سر آمدی

آنکو ترا به سنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش بسنگی بر آمدی


گر دیگری به شیوۀ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه







آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما در ننوشتی

هر چند که هجران ثمر وصل بر آرد
دهقان جهان کاش که این تخم نکشتی

آمرزش نقد ست کسی را که در اینجا
یاریست چو حوریّ و سرائی بهشتی

در مصطبۀ عشق تنعّم نتوان کرد
چون بالش زر نیست  بسازیم به خشتی

مفروش بباغ ارم و نخوت شدّاد
یک شیشه می و نوش لبیّ و لب کشتی

تا کی غم دنیای دَنی ای دل دانا
حیفست ز خوبی که شود عاشق زشتی

آلودگی خرقه خرابیّ جهانست
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی


از دست چرا هَشت سرِ زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نَهِشتی  














۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه







مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

به ولای تو که گر بندۀ خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان بر خیزم

بر سر تربت من با  مِی و مطرب بنشین
تا ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کن
تا سحرگه زکنار تو جوان برخیزم


روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان بر خیزم

















۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه









نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روی جوانان تمتّعی بردار
که در کمینگه عمرست مکر عالم پیر

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیلست و آن عطای کثیر

معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به نالۀ بم و زیر

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

چو قسمت ازل بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمیرود ز ضمیر

بیار ساغر دُرّ خوشاب ای ساقی 
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمۀ ساقی نمی کند تقصیر

می دو ساله و محبوب چهارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

دل رمیدۀ ما را که پیش میگیرد
خبر دهید بمجنون خسته از زنجیر


حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر

















۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه








دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد

خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد

این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

عیبم بپوش زنهار ای خرقۀ می آلود
کان شیخ پاکدامن بهر زیارت آمد

امروز هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

بر تخت جم که تاجش معراج آسمانست
همّت نگر که موری با آن حقارت آمد

از چشم شوخش ایدل ایمان خود نگه دار 
کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

آلوده تو حافظ فیضی ز شاه در خواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

دریاست مجلس او دریاب وقت و دریاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد