گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
زجام وصل می نوشم زباغ عیش گل چینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم خواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقیّ و بستان جان شیرینم
مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز
سخن با ماه میگویم پری در خواب میبینم
لبت شکّر بمستان داد و چشمت می بمیخواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از اِنعامت
زحال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم
نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد
تذرو طرفه من گیرم که چالاکست شاهینم
اگر باور نمیداری رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه میخواهد ز نوک کلک مشکینم
رموز مستی و رندی زمن بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم