۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه





سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هرچه کردیم بچشم کرمش زیبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوئید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

از بُتان آن طلب ار حُسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد
و ندران دایره سر گشته پابرجا بود

مطرب از درد محبّت عملی میپرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

می شکفتم زطرب زانکه چو گل بر لب جوی 
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود

پیر گلرنگ من  اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبپ نداد ار نه حکایتها بود


قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود







۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه






ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر بعالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود و لیک بخون جگر شود

خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کزان میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زرگشت روی من
آری بیمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید تا کسی
مقبول طبع مردم صاحبنظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود


حافظ چو نافه سر زلفش بدست تست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود








۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه







دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروّت فروگذاشت
یا او بشاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر بگریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی بدر نکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد


من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر بما چو نسیم سحر نکرد










۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه






دل ما بدور رویت زچمن فراق دارد
که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد

سر ما فرو نیاید بکمان ابروی کس
که درون گوشه گیران زجهان فراغ دارد

زبنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

بچمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
بندیم شاه ماند که بکف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان بکجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت بر هم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد


سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد








۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه





هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شُکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصّه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کزان دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهر بار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوّاربماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در درو دیوار بماند


بتماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند







۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه






ای روی ماه منظر تو نوبهار حُسن
خال و خط تو مرکز حُسن و مدار حُسن

در چشم پر خمار تو پنهان فسون سَحَر
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حُسن

ماهی نتافت همچو تو از بُرج نیکوئی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حُسن

خرّم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرّخ شد از لطافت تو روزگار حُسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حُسن

دائم دایه طبع از میان جان
می پرورد ناز ترا در کنار حُسن

گِردِ لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کاب حیات میخورد از جویبار حسن


حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیّار نیست جز رخت اندر دیار حُسن









۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه





دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار بنام من دیوانه زدند

جنگ هفتادو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند


کز چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را بقلم شانه زدند






۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه






گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سخت کوش

وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمدو بربط زنان میگفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروش

تانگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

درحریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوای مرد عاقل یا خموش


ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد
آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش







۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه







ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون بپرسیدن ارباب نیاز آمده ای

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده ای

آب و آتش بهم آمیخته  از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده باز آمده ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نیاز آمده ای

زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای


گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است
مگر از مذهب این طایفه باز آمده ای











۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه






خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وزپی جانان بروم

گرچه دانم که بجائی نبرد راه غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زدان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تاملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر بسرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم

نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم

بهواداری او ذرّه صفت رقص کنان
تالب چشمه خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارساین مددی تا خوش و آسان بروم


ور چو حافظ زبیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم








۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه










چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس ببوی خوشش مشکبار کردم

بهرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آب روی که اندوختم زدانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

چوشمع صبحدمم شد به مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

بیاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد


نفاق وزرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد






۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه






ای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر
زار و بیمارغمم راحت جانی بمن آر

قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر

درکمین گاه نظر بادل خویشم جنگست
زابرو  و غمزه او تیرو کمانی بمن آر

در غریبی وفراق و غم دل پیر شدم
ساغرمی زکف تازه جوانی بمن آر

منکرانرا هم ازین می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی بمن آر

ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
یا زدیوان قضا خط امانی بمن آر


دلم از دست بشد دوش چو حافظ می گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی بمن آر








۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه





نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هر که طرف کُله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند

غلام همّت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیا گری داند

وفا و عهد نکو باشد اربیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه شیوه پری داند

هزار نکته بارکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند

به قدّ وچهره هر آنکس که شاه خوبان شد
 جهان بگیرد اگر دادگستری داند


زشعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند 






۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه






بازآی ساقیا که هوا خواه خدمتم
مشتاق بندگیّ ودعاگوی دولتم

زانجا که فیض جام سعادت فروغ تست
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم

هرچند غرق بحر گناهم زصد جهت
تاآشنای عشق شدم زاهل رحمتم

عیبم مکن برندی وبدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت زدیوان قسمتم

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید زمیراث فطرتم

من کز وطن سفرنگزیدم بعمر خویش
درعشق دیدن تو هواخواه غربتم

دریا وکوه در ره من خسته و ضعیف
ای خضر خجسته پی مدد کن به همّتم

دورم بصورت از در دولت سرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم


حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیال ار بدهد عمر مهلتم















۱۳۹۰ مهر ۲۳, شنبه




آن خوش خبرکجاست که این فتح  مژده داد
تاجان فشانمش چو زر و سیم در قدم

از بازگشت شاه درین طرفه منزلست
آهنگ خصم او به سراپرده عدم

پیمان شکن هر آینه گردد شکسته حال
انَّ العُهود عِندَ مَلیک النّهی ذِمَم

می جست از سحاب اَمَل رحمتی ولی
جز دیده اش معاینه بیرون ندادنم

در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
الآن قَد نَدَمتُ وما ینفع النّدم


ساقی چو یار مَهرُخ و از اهل راز بود
حافظ بخور باده و شیخ و فقیه هم 

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه





گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
زجام وصل می نوشم زباغ عیش گل چینم

شراب تلخ صوفی سوز بنیادم خواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقیّ و بستان جان شیرینم

مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز
سخن با ماه میگویم پری در خواب میبینم

لبت شکّر بمستان داد و چشمت می بمیخواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم

چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از اِنعامت
زحال بنده یاد آور که خدمتکار دیرینم

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد
تذرو  طرفه من گیرم که چالاکست شاهینم

اگر باور نمیداری رو  از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه میخواهد ز نوک کلک مشکینم


رموز مستی و رندی زمن بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم 

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه





سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی
دل زتنهائی بجان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چو گل
شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی

درطریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی ، نه خامی ،بیغمی

آدمی درعالم خاکی نمیآید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی






۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه





من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

تا بغایت ره میخانه نمی دانستم
ورنه مستوری ما تا بچه غایت باشد

زاهد و عُجب و نمازو من و مستیّ و نیاز
تا ترا خود زمیان با که عنایت باشد

زاهد ار راه برندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شبها ره تقوی زده ام بادف و چنگ
این زمان سر بره آرم چه حکایت باشد

بنده پیرمغانم که ز جهلم برهاند
پیرما هر چه کند عین عنایت باشد


دوش ازین غصّه نخفتم که رفیقی می گفت
حافظ ارمست بود جای شکایت باشد 












۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه





ساقی بنور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر زلذّت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سُهی قدان
کاید بجلوه سرو صنوبر خرام ما

ای باد اگر بگلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بَرِ جانان  پیام ما

گو نامِ ما ز یاد بعمدا چه میبری
خود آید آنکه یاد نیاری زنام ما

مستی بچشم شاهد دلبند ما خوشست
زانرو سپرده اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

  
حافظ زدیده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما











۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه




کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی بناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

بدور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو دور بقا هفته ای بود معدود

شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود

زدست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش کن و رها کن حدیث عاد و ثمود

جهان چو خلد برین شد بدور سوسن وگل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ در آید به نغمه داوود

بباغ تازه کن آئین دین زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی بیاد عاصف عهد
وزیر ملک سلیمان عماددین محمود


بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آنچه میطلبد جمله باشدش موجود








۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه





در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجّاده روان دربازم


حلقه توبه گر امروز چو زهّاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم


ور چو پروانه دهد دست فراق بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم


صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم


سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تر دامن اگرفاش نکردی رازم


مرغ سان از قفس خاک هوائی گشتم
بهوائی که مگر صید کند شهبازم


همچو چنگ ار بکناری ندهی کام دلم
از لب خویش چونی یک نفسی بنوازم


ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زانکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم



گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم 









۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه





من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن
بلائی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم

اگر بر من نبخشائی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم

قدت گفتم که شمشادست بس خجلت ببار آورد
که این نسبت چرا کردیم و بهتان چرا گفتیم

جگر چون نافه ام خون گشت کم زینم نمی باید
جزای آنکه با زلفت سخن از چین خطا گفتیم


تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار در نگرفت
زبد عهدی گل گوئی حکایت با صبا گفتیم







۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه




مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

اشکم احرام طواف حرمت می بندد
گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همّت او قاصر نیست

از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زانکه در روح فزائی چو لبت ماهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست

روز اوّل که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست


سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست 

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه





شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

بصوت چنگ بگوئیم آن حکایتها
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش

شراب خانگی ترس محتسب خورده
بروی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش

زکوی میکده دوشش بدوش میبردند
امام شهر که سجّاده میکشید بدوش

دلا دلالت خیرت کنم براه نجات
مکن بفسق مباهات و زهد هم مفروش

محلّ نور تجلّیست رأی انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نیّت کوش

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش محرم پیام سروش

رموز مصلحت مُلک خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش