۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه









روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعّم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشۀ گل
نخوت باد دی وشوکت خار آخر شد

صبح امّید که بُد معتکف پردۀ غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایۀ گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بد عهدی ایّام هنوز
قصّۀ غصّه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی حدّو شمار آخر شد































۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه






من که از آتش دل چون خُم می در جوشم
مُهر بر لب زده  خون میخورم و خاموشم

قصد جانست طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که درین کار بجان می کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بُتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت
من چرا مُلک جهان را به جوی نفروشم

خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چکنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

گر ازین دست زندمطرب مجلس رهِ عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم






















۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه







هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پردۀ پندار بماند

صوفیان واستند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانۀ خمّار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصّۀ ماست که درهر سر بازار بماند

هر می لعل کزان دست بلورین ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوۀ تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر 
یادگاری که درین گنبد دوّار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنّار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند

بتماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که باز آید و جاوید گرفتار بماند
















۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه








بکوی میکده یارب سحر مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی وشمع ومشعله بود

حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
بنالۀ دف ونی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود

دل از کرشمۀ ساقی بشکر بود ولی
زنامساعدی بختش اندکی گله بود

قیاس کردم و آن چشم جاودانه مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بود

بگفتمش بلبم بوسه حوالت کن
بخنده گفت کیت با من این معامله بود

ز اخترم نظری سعد در رهست که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بود

دهان یار که درمان درد حافظ داشت
فغان که وقت مروّت چه تنگ حوصله بود


















۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه







توهمچوصبحی و من شمع خلوت سحرم 
تبسّمی کن و جان بین که چون همی سپرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم

بر آستان مرادت گشاده ام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گویمت ای خیل غم عَفاک الله
که روز بیکسی آخر نمی روی زسرم

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی 
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می کند،لیکن
کس این کرشمه نبیند که من نگرم

بخاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
زشوق در دل آن تنگنا کفن بِدَرَم