۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه




گردست دهدخاک کف پای نگارم
برلوح بصرخطّ غباری بنگارم

بر بوی کنار توشدم غرق وامید است
ازموج سرشکم که رساند بکنارم

پروانۀ اوگر رسدم درطلب جان
چون شمع هماندم بدمی جان بسپارم

امروز مکش سر زوفای من و اندیش
زان شب که من از غم بدعا دست برآرم

زلفین سیاه تو بدلداری عشّاق
دادند قراری وببردند قرارم

ای باد ازآن باده نسیمی بمن آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گرقلب دلم را ننهد دوست عیاری
من نقد روان در دمش از دیده شمارم

دامن مفشان ازمن خاکی که پس از من
زین درنتواند که بَرَد باد غبارم

حافظ لب لعلش چومرا جان عزیزست
عُمری بودآن لحظه که جان را بلب آرم