۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه




اگر آن طائر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

دارم امید برین اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید

آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا بسرم باز آید

خواهم اندر عقبش رفت بیاران عزیز
شخصم ار باز نیاید خبرم باز آید

گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان بچه کار دگرم باز آید

کوس نو دولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نو سفرم باز آید

مانعش غلغل چنگست و شکر خواب صبح
ور نه گر بشنود آه سحرم باز آید


آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
همّتی تا بسلامت ز درم باز آید