اگر بباده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید
جهانیان همه اگر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیض کرامت مَبُر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مُقیم حلقۀ ذکر است دل بدان امید
که حلقه ز سر زلف یار بگشاید
ترا که حسن خداداده هست و حجلۀ بخت
چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید
چمن خوشست وهوا دلکش است و می بیغش
کنون بجز دل خوش هیچ در نمی یابد
جمیله ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدّره در عقد کس نمی آید
بلا بگفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
بیک شکر زتو دلخسته بیاساید
بخنده گفت که حافظ خدایرا مپسند
که بوسۀ تو رخ ماه را بیالاید