۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه



 
فاش می گویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایۀ طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
بهوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه بگوش درِ میخانۀ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل بجگر گوشۀ مردم دادم


پاک کن چهرۀ حافظ بسرِ زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم