۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه




روزگاریست که ما رانگران می داری
مخلصان را نه به وضع دگران می داری

گوشه چشم رضائی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران می داری

ساعد آن به که بپوشی توچوازبهرنگار
دست درخون دل پرهنران میداری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران میداری

ای که در دَلقِ مُلَمَّع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران می داری

چون توئی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می داری

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنّا زگل کوزه گران می داری

پدر تجربه ایدل توئی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران می داری

کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمع ها که تو از سیم بران می داری

گرچه رندیّ و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری


مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقّع زجهان گذران می داری


                                              











۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه








چوبرشکست صبا زلف عنبر افشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شدجانش

کجاست همنفسی تابشرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگارهجرانش

زمانه از ورق گل مثال روی توست
ولی زشرم تودرباغچه کرد پنهانش

توخفته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش

بدین شکسته بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش


بگیرم آن سرزلف و بدست خواجه دهم
که سوخت حافظ بیدل از مکر دوستانش
















































۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه










زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور تا نخورم خون جگر
سرمکش تانکشد سر بفلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طرّه را تاب نده تا ندهی بربادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قدبرافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تانروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شورشیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین وبفریادم رس
تا بخاک در آصف نرسد فریادم


حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی 
من از آن روز که در بند توام آزادم 














 




































































۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه







شد آنکه اهل نظر برکناره میرفتند
هزارگونه سخن در دهان ولب خاموش

به صوت چنگ بگوئیم آن حکایتها
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش

شراب خانگی ،ترس محتسب خورده
بروی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش

زکوی میکده دوشش به دوش میبردند
امام شهر که سجّاده می کشید به دوش

دلا دلالت خیرت کنم براه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

محلّ نور تجلّیست رای انور شاه
چوقرب او طلبی در صفای نیّت کوش

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش محرم پیام سروش


رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش


















۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه






دل که آئینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رائی

کرده ام توبه بدست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینائی

شرح این قصّه مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروائی

جویها بسته ام از دیده بدامان که مگر 
در کنارم بنشانند سهی بالائی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هرگوشه چشم از غم دل دریائی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میم نیست بکس پروائی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بردر میکده ای  با دف ونی ترسائی


گرمسلمانی اینست که حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بود فردائی






















۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه





ما نگوئیم بد ومیل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروّق نکنیم

خوش برانیم جهان درنظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرّق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که برین بحر معلّق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گوتو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ارخصم خطا گفت نگیریم برو
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم





























ما نگوئیم بد ومیل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروّق نکنیم

خوش برانیم جهان درنظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرّق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که برین بحر معلّق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گوتو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ارخصم خطا گفت نگیریم برو
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم