۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه




آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
دردم نهفته به زطبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی بتصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده بر افتد چه ها کنند
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر زطاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از آن بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر بکوی میکده تا زمرۀ حضور
اوقات خود زبهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان بخودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
 
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات بحال گدا کنند








۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه





در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از من و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل و دمسازان بنشست چو او برخاست
وافغان زنظر بازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست



باز آی که باز آید عمر شدۀ حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از دست










۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه





بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم


اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم


شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم


چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم وپا کوبان سر اندازیم


صبا خاک وجود ما بدان عالیجناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم


یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم


بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما بمیخانه
که از پای خمت روزی بحوض کوثر اندازیم




سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را بملکی دیگر اندازیم

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه




طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم زکس نبست این دل پر امید من
گر چه سخن همی برد قصۀ من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد 
وه که درین خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من
کس نزده ست ازین کمان تیر مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای زهر طرف می زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان ، نقش بخوان و لا تقٌل
مست ریاست محتسب باده بخواه و لا تخف

صوفی شهر بین که چون لقمۀ شبهه می خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف